برگشت مامان مژگان و بابا مجید....

دیروز بابا مجید و مامان مژگان از سفر حج برگشتن و ما رفتیم به استقبالشون فرودگاه الهی بمیرم برات صبح زود بیدارت کردیم البته چه عرض کنم نصف شب بود ساعت ۳صبح آمادت کردیم با اینکه کلی خوابت می اومد اما با خوش اخلاقی لباس پوشیدی و با گل خوش گلی که از شب قبل خریدی رفتی به استقبالشون البته تو راه خوابت برد اما حالا خاله نفیسه از خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجید و اصلا نخوابید تو ماشین .....

خلاصه تو با بابائی تو ماشین نشستی چون هوا خیلییییییییییییییی سرد بود دمای هوا ۱۰ درجه بود مامانی و بابائی تا مارو دیدن گفتن پسرمون کجاست ما هم گفتیم تو ماشین و بابائی تند تند رفت تا تورو ببینه تو هم تا اون رو دیدی شروع گردی به زبون خودت صحبت کردن:(گو گو - گی گو - اااووووووووووو) اینا کلماتیه که زیا ازشون برای ابراز احساسات استفاده می کنی عزززززیز مامان....خلاصه انقدر ذوق کردی که انگار نه انگار که تا ۲دقیقه ی پیش خواب بودی.... و ظهر همون روز هم ولیمه دادن و همه ی فامیل اومدن و با دیدن تو حساااااااااااااااااابی سوپرایز شدن ....(منم شب براتون به سفارش اونا اسپند دود کردم) 

و بعد رفتن مهمون ها مامانی بابائی با سوغاتی هاشون حساااااااااااااابی مارو شرمنده ی خودشون کردن که شامل کلی بلوز و شلوار و سویی شرت و پستانک و شیشه شیر و پیشبند و.... بود که شما رکورد بیشترین سوغات رو زدید........(دستتون درد نکنه انشالله سایتون سالیان سال رو سرمون باشه)

راستی بابائی از طرف شما یه پارچه برای مامانی و بابائی سفارش داد که زیرش فقط اسم تو نوشته شده بود و خیلی جالب بود و همه خیییییلی خوششوووووون اومده بود اینم عکس وروجک من با لباسای خوشگلی که مامانی و بابائی زحمتش رو کشیدن....

آدم دلش می خواد بخورررررررررررررررررررررررررررررررتد .........