بهراد منبهراد من، تا این لحظه: 12 سال و 28 روز سن داره

♥بهراد بهترین هدیه ی خدا♥

سفرنامه تهران و کرج...

سلام به یکی یه دونه ی خودم که عزیـــــــــــــــــــــــز مامان و باباشه و با وجودش زندگی مامان و بابا رو شیرین و شیرین تر کرده... امسال با وجود کار بابائی تو اوائل تابستون نتونستیم مسافرت بریم و برای همین تعطیلات ما تازه شروع شد و اینجوری شد که در نبود بابائی رفتیم چند روزی تهران خونه خاله شیرین (خاله ی مامانی)و بعد 2روز رفتیم کرج جاده چالوس ویلای خاله مریم (خاله ی مامانی)که خیلی خیلی خوش گذشت و کلی با روژین و نیلوفر و محمد طاها بازی کردی و تمام روز رو یا توی باغ بودی یا استخر و بهتر از همه هوای سرد اونجا بود که واقعا لذت بخش بود و جای بابائی که زائر خونه ی خدا بود خیلی خالی بود و حسابی این روزا دلتنگشیم ...
5 مهر 1393

شهریور هم آمد...

کاردستی پسر من که خیلی برام ارزشمند و جالب بود و خیلی دوسش دارم  دیروز که داشتی باز می کردی یهو اومدی و پیشم اینو بهم نشون دادی و گفتی مامانی این ورزشکاره و من قربون اون هوشت برم که رول رنگت رو تن مدادرنگیت وصل کردی و دنبل ساختی و جالب این بود که ژستشم می گرفتی   اینجا هم دوره ی مرداد ماه مامانی با بچه های دانشگاهشونه که اینبار خونه ی خاله الناز بودیم و کلی خوش گذشت و هانیه جون خواهر خاله الناز این تل رو گذاشت رو سرت و تو هم خیلی خوشت اومده بود و خیلی بهت می اومد اینجا هم جمعه شبه که با مهیار جون و خاله فاطمه اینا رفتیم شهربازی و شمام کلی وسیله سوار شدی با مهیار و کلی کیف کردی ...
9 شهريور 1393

تولد خاله آزاده و ماهگرد29

  سلااااااااااااااااام به پسر خوشگلم و دوستای گلم بالاخره ما اومدیم و تونستیم یه پست جدید بذاریم آخه اینبار اصلا تقصیر من نبود و نی نی وبلاگ مشکل داشت البته من اینجور فکر می کردم که امروز متوجه اشتباهم شدم که مشکل نی نی وبلاگ نبود مال مرورگرم بود که عوضش کردم و خدا رو شکرمشکل حل شد حالا بریم سراغ این چند وقت که نبودیم و اتفاقاتی که افتاد  اول از همه اسباب کشی اماما و ابابا بود البته بهراد جون اینجوری بابا بزرگ مامان بزرگش رو صدا می کنه یعنی بابا و مامان بابائی که خلاصه خونه سازی شون تموم شدو رفتن خونه ی خودشون و ما هم این چند وقت مشغول خرید اسباب اساسیه خونه ی جدیدشون بودیم که بالاخره تموم شد و خیلی هم قشنگ  که ...
9 شهريور 1393

چهارمین سالگرد ازدواجمون در کنار تو و فرشته ی نازنینم

از وقتي با هميم روزها و روزها گذشته چه تلخ چه شيرين معبود را شاكرم كه در تلخيها كنارم بودي و در شاديها را به كامم شيرين تر كردي با تو بودن برايم بهترين لحظات زندگي است ومن وجود پر مهر و سرشار از عشق تو را در كاشانه قلبم به وضوح ميبينم ومي دانم با تو ميشود به خدا رسيد سالگرد ازدواجمون مباركـــــــــــــــ...   دوستای گلم عید سعید فطر بر شما مبارک و دلم می خواد تو این عید قشنگ سلامتی خانواده هامون و بخصوص بچه هامون رو بخوام اینم سوپرایز بابایی برای من ....."ممنونم عزیزم"  سالگرد ازدواجمون با خاله های من رفتیم باغ بابائی که واقعا تو این فصل خیلی قشنگ و دیدنی و واقعا لذت بخشه و تو ه...
5 مرداد 1393

آبی بیکران من...

آبی بیکران من عشق بی پایان من پسر زیبای من دوستت دارم.... کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه خودت می‌دونی عادت نیست فقط دوست داشتن محضه کنارم هستی و بازم بهونه‌هامو می‌گیرم میگم وای چقد سرده میام دستاتو می‌گیرم   ...
2 مرداد 1393

ماه میهمانی خدا...

رمضان بهمون یاد داد که بعد هر ظلمت و تاریکی یک روشنایی هست یادمون داد بعد هر نا امیدی ;ا مید و رحمتی هست یادمان داد به جای خواب غفلت هم میتوانیم بیدار باشیم رمضان فقط نخوردن و ننوشیدن رو یادمان نداد بهم یاد داد ما میتونیم خوب باشیم میتوانیم توی 11 ماه دیگر سال هم به چشم بد کسی رو نبینیم در مورد کسی قضاوت نکنیم. بهم یاد داد میتوانیم دلپاک صادق و خیر باشیم یادمان داد که پایین تر از خودمان را نیز ببینیم و بالاتر از خودمان را فقط خدا... سلام به دوستای گلم که در نبودمون نگرانمون شدن و من واقعا از همتون معذرت می خوام  و واقعا فرصتی نمی شد تو این چند وقت پست جدید بذارم و خدا رو شکر هم من هم پسرکوچولوم خوبیم و دلیل غیبت...
24 تير 1393

دندون پزشکی من...

سلام به عزیز دل مامان که این روزا شیرین زبونی هاش داره بیشتر و بیشتر میشه آخه پسر من در 26ماهگی برام به تنهایی شعر می خونه و انقدر بامزه این کارو می کنی که دلم می خواد محکم فشارت بدم و ببـــــــــــــوسمت البته این حس همه ی اطرافیان .... یه کار بامزه ای که این روزا انجام میدی ادای این سریال سورو رو در میاری و عاشق این سریالی و وقتی شروع میشه کلی کیف می کنی و منو صدا می کنی میگی" مامانی سورو "و بعد تموم شدن سریال هم تو اون حال و هوا باقی می مونی و میگی " من سورو ام " برای همینم بابائی یه روز با دوتا شمشیر اومد خونه و ما هم کلی خندیدیم برای این کارش و از اون روز به بعد ما توی خونه 2تا سورو داریم و هر روز با هم کلی با...
26 خرداد 1393

یه صبح قشنگ با یکی یه دونم...

سلام به پسر خوشگل خودم و دوستای گلم که دوست دارن ما زود به زود آپ کنیم اینم عکس های یه صبح عالی با بهراد جووووووووووون که عاشق سیب زمینی سرخ شده است و کلا صبحانه نون و پنیر یا کره و خامه و مربا دوست نداره و همش دوست داره تو این وعده شامی کتلت سیبزمینی سرخ شده یا تخم مرغ بخوره همراه با یه چیز سرد حالا می تونه شیر سرد یا آب میوه یا شربت باشه..... امروز صبح میگم بهرادی تخم مرغ می خوری میگی( نه مامانی" سی زمینی" )اینم یکی از صبحانه های مفصل بهراد جـــــــــــــــــــــــــــــون:   ...
20 خرداد 1393

تولد خاله بهار و سینا جون

        آرام بخوان چون آهسته نوشتم ، بی پروا بخوان چون از خود نوشتم ، نزدیک کسی نخوان چون تنها نوشتم و از دل بخوان چون با دل نوشتم دوستت دارم وااااااااااای که هفته ها چه زود می گذره و ما ازش غافلیم و تا چشم به هم می زنیم یه روز دیگه و یه هفته ی دیگه و یه ماه دیگه گذشته و این هفته هم مثل هفته های دیگه به سرعت گذشت دوشنبه مامان اختر از مشهد اومد و ناهار اونجا بودیم 3شنبه بابائی مجید از ترکیه اومد ناهار اونجا بودیم چهارشنبه دوره فامیلی خونه دختر دائی راحله آمل دعوت بودیم پنجشنبه تولد خاله بهار و سینا بود و جمعه هم که خونه مامان اختر اینا بودیم و خلاصه سرمون خیلی شلوغ بود و کل...
10 خرداد 1393