رفتن مامانی مژگان و بابائی به حج....
امروز ظهر ساعت ۱۱ با مامانی مژگان و بابائی رفتیم مسجد و اونا رو بدرقه کردیم آخه دارن میرن به سفر حج خوشا به سعادتشون ولی خاله جووووونا تنها شدن و کلی تو بدرقه گریه کردن ....
الهی خاله نفیسه خیلی به مامانی مژگان وابسته.....
البته اینو بگم منم اشکم در اومد.....
بابائی و مامانی بغلت کردن و ازت خدا حافظی کردن آخه خیلی براشون دور بودن از تو خاله نفیسه سخته.....
و اینکه از صبح شما هی اتسه می کنید ما رو نگران تر البته همراه با ابریزش زیاد ....
اولین باره که سرما خوردی و مامان رو نگران کردی.....
الانم خوابیدی و توی خواب به سختی نفس می کشی و احتمالن من و بابائی باید ببریمت دکتر الهی بمیرم بچم مریض شده
خلاصه بگم حسااااااااااااااابی حالمون گرفته ......
بابائی موقع رفت ازم قول گرفت که هر چند روز براش عکسات رو بفرستم
پروازشون ساعت ۵ بعد از ظهر از ساری ...
خدا به همراهشون.........