بهراد منبهراد من، تا این لحظه: 12 سال و 29 روز سن داره

♥بهراد بهترین هدیه ی خدا♥

تولد آقا بهراد ما

1391/1/18 20:04
346 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره پسر ما به دنیا  اومد

 

چهارشنبه شب شد کلی کار داشتم آخه فردا پسرم می خواست بیاد کار هام رو انجام دادم غروب رفتم خونه مامانی مژگان تا قبل ساعت ۷ یه شام سبک بخورم بعد خوردن سوپ زود رفتیم خونه تا یه دوشی بگیرم و استراحت کنم

 البته انقدر فکرم مشغول بود که تا صبح نتونستم بخوابم تا اینکه بالاخره ساعت ۶ از جام بلند شدم و سرم رو با کار مشغول کردم تا شاید زود تر بگذره ساعت ۷:۳۵ من و بابائی رفتیم دنبال مامان مژگان تا با هم بریم بیمارستان ۸ صبح رسیدیم و منتظر دکتر موندیم تا ساعت ۲بعداز ظهر که صدام کردن و من و به اتاق عمل بردن خانم دکتر امپول بی حسی رو بهم زد و کار رو شروع کرد ولی من کم و بیش همه چیز رو حس می کردم به خانم دکتر گفتم اونم کمی تعجب کرد بهم مسکن زد احساس سوزش شدید داشتم و احساس می کردم  یه چیزی تو شکمم مثل یه ماهی میپره ازش پرسیدم که این نبض قوی چیه گفت پسر گلته میشنیدم که خانم دکتر تو حین عمل می گفت من تنهایی نمی تونم یه کمک بیارید منم تو دلم صلوات میفرستادم دعا می کردم و از خدا سلامتیت رو می خواستم واقعا نگرانت شده بودم و منتظر شنیدن صدای قشنگت بودم تا اینکه ساعت ۱۵:۱۵ احساس کردم یه چیزی رو از شکمم کشیدن بیرون و بعد صدای قشنگت رو شنیدم و خدا رو هزاران هزار مرتبه شکر کردم بعد پرستار به دنیا اومدنت رو بهم تبریک گفت و من خیالم راحت شد و با تمام دردی که داشتم یه نفس راحت کشیدم و چشمام رو بستم بعد چند دقیقه آوردنت بالای سرم و نشونم دادنت الهی مامان به قربونت بره که با دیدنت اشک تو چشمام  جمع شد گفتم الهی فدات بشم و بعد بردنت بیرون منم نیم ساعت بعد آوردن اما دیگه تو رو پیشم نیوردن اخه میگن یه مقدار از مایع جنینی از ریه هات تخلیه نشد و این باعث شده نفس کشیدن برات یه کمی سخت بشه خلاصه اینکه دیشب پسرم کنارم نبود و منو بابائی از نگرانی تا صبح نخوابیدیم  حتینذاشتن من پسرم رو برای یکبار ببوسم و بغلش کنم الان که دارم میگم داره از چشمام اشک میاد خلاصه صبح امروز دکترم اومد معاینم کرد و مرخصم کرد اما این هیچ لذتی نداشت چون تو با من نبودی قبل مرخص شدنم منو بردن بخش نوزادان وقتی دیدمت اشک از چشمام اومد و ......

الان خونه مامان مژگانم عکست رو صفحه مبایلمه و هر چند لحظه نگات می کنم و ذار ذار گریه می کنم البته طوری که بابائی نبینه چون دیگه دل ندارم اونم ناراحت شه ولی انگار جیگرم پاره پاره شده دارم از بین میرم

خدایا کمکم کن این روز های سخت به خیر و خوشی بگذره و تو رو به سلامت بذارن تو بغلم...........

خدایا خیلی سخته که پاره تنم بیمارستان و من تو خونه و هیچ کاری از دستم بر نمیاد جز دعا کردن.

به حق بزرگیت به حق عظمتت بچمو سالم بهم برگردون....

                                                                                             

راستی اسم پسرمون آقا بهراد

عاشقتم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)