درد دل مامانی با پسر قند عسلش
وای دلم برات یه ذره شده
دیشب خونه مامان مژگان و بابا جون مجید بودیم دائی امیر با بچه هاش اومدن اونجا تا دیر وقت اونجا بودیم منم کلی خسته شده بودم یهو رفتم که از رو مبل پاشم یهو پهلوی سمت چپم درد شدیدی گرفت انقدر که ترسیدم و سر جام نشستم البته واسه اینکه کسی نفهمه صدام در نیومد بعد که اونا رفتن به مامان مژگان و بابائی گفتم
رفتیم خونه خیلی درد میکرد مثل گرفتگی بود مامانیتم خیلی ترسیده بود بیشتر از درد دلواپس پسر خوشگلش بود بابئی هم نگران بود کلی باهات حرف زد تا من خوابم برد
ولی خدا رو شکر صبح که از خواب پا شدم خبری از اون گرفتگی ها نبود
مامانی هم خدا رو هزار مرتبه شکر کرد
امروز بابائی گفت نمی خواد بیای مغازه خونه استراحت کن .
البته من تنها نیستم با پسری نازمم باهاش حرف می زنم درد دل می کنم میگم که چقدر دوسش داریم و چه برنامه هایی براش داریم.
............ I was too tight for you